سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسر گل فروش

گل هاش توی دستش بود! نشسته بود لب جدول!

رفتم نشستم کنارش! گفتم: برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟!

گفت: بفروشم که چی ؟!

تا دیروز می فروختم که با پولش آبجیمو ببرم دکتر!

دیشب حالش بد شد و مرد! با گریه گفت: تو می خواستی گل بخری؟

گفتم: بخرم که چی ؟! تا دیروز می خریدم برای عشقم!

امروز فهمیدم باید فراموشش کنم!

اشکاشو پاک کرد، یه گل بهم داد؛ با مردونگی گفت:

بگیر، باید از نو شروع کرد! تو

بدون عشقت



من بدون خواهرم!!!